نگاهت را هر که بیند میشود دیوانه...
در این شبهای فریبنده، من ایستادهام زیر سایه باغ فارسی، همانجا که ماه آرام چشم تو را قاب میگیرد. هر کسی که به نگاهت گرفتار شود، اختیار خود را میبازد و در دریای جنون رها میشود.
مینشیند مست کنان در وسط میخانه...
دل من به میخانههای خیال سفر میکند؛ نه از شراب، که از عشق تو مست و بیرمق، در میان نورهای گرم و لیوانهای تهی، خود را به رویا میسپارد. سکوت اطراف، صدای قلبم را تشدید میکند — دقیقا جایی که خاطرهای از تو هر گوشه را طلایی میکند.
چه کردی ای با دل من ای خالق جانانه...
گاهی فکر میکنم با دلم چه کردی... یک قلب ساده را به خورشید بدل ساختی. هر زخم، هر ترک، حالا خودش را با نور تو میپوشاند؛ عشق، مثل جویبار ذرات طلایی، از رگهایم عبور میکند و دیگر آرامش نمیشناسم، مگر با نام تو.
دیوانگی درکوی تو به سادگی آسانه...
چه راحت است جنون در کوچههای تو، میان ساختمانهایی که انگار خیال ساخته، میان نورها و سایهها، من رقصان پیش میروم — بیواهمه، بیپایان، به آغوش دیوانگی تقدیم شده. لحظهای که همه چیز در تو خلاصه میشود، جهانم به ماندالا بدل میگردد؛ من و عشق تو بیمرز میشویم.
این شعر فقط ستایش عشق نیست؛ یک دعوت است برای رها کردن عقل، برای چشیدن مستی و جنونی که با یک نگاه آغاز میشود و تا بینهایت ادامه مییابد. اگر تا اینجا با من آمدی، شاید تو هم کمی دیوانه شدهای...




Tip: Use this prompt in Reela'sAI Video Generator to easily create your own unique version in minutes.